پيشنهاد مي شود





ا<<جاودانگي آن است كه مردم گمنام ما را دوست بدارند.>>ا


بازويش را بالا آورد و دستش را روي ميز گذاشت. مارتا به آرامي دست خود را ميان انگشتان
او فرو كرد.زگموند خنكي و رطوبت آن را احساس نمود. مارتا با او خيره شد ، براي اولين
بار سر پيش برد و چشمش در چشم دوخت ، اگر چه خوانواده هاي آنها فبلا يكديگر را مي شناختند ، ولي
مارتا و زيگموند دو ماه بيشتر نبود كه با هم آشنا شده بودند . زيگموند بيني استخواني كشيده داشت
كه مغرورانه ا زميان دو چشمش سر بر آ ورده بود و به طرف پايين امتداد يافته بود . موهاي
پرپشت و براقش با شيبي ملايم از وسط پيشانيش عبور كرده بود و به سمت گوش راستش خزيده بود.ريش
باريكي چانه اش را پوشانده وسبيل سياهي پشت لبش ديده مي شد ، چشماني درشت و روشن داشت
و شايد هم كمي توطئه گر و انديشناك.ا

ا<< به من بگو در بارۀ كارت. منظورم اين نيست كه فضولي كرده باشم. ولي تنها چيزي كه من نمي دانم اين است كه در لابراتوار فيزيو لوژي دكتر بروك ، دستياري مي كني.>>ا
ا<< بله من براي سخنراني هاي پرفسور بروك تصوير تهيه مي كنم . >>ا




بر گرفته از كتاب بسيار زيباي رنج روح داستان زندگي زيگموند فرويد ( روانشناسي تحليلي ) نوشتۀ
ايروينگ استون ترجمۀ بسيار روان پرتو اشراق - انتشارات جار











No comments: